کد مطلب:274952 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:254

مسجد حضرت امام حسن مجتبی در قم
از حكایات عجیب و صدق كه در زمان ما واقع شده و در هنگام چاپ این كتاب برایم نقل شد و حاوی نكات و پندهائی است جهت مزید بصیرت خوانندگانی كه به خواندن این گونه حكایات علاقه دارند در اینجا یادداشت و ضمیمه كتاب نمودم. چنانكه اكثر مسافرینی كه از قم به تهران و از تهران به قم می آیند، و اهالی قم اطلاع دارند اخیرا در محلی كه سابقا بیابان خارج از شهر قم بود در كنار راه قم - تهران سمت راست كسی كه از قم به تهران می رود جناب حاج ید الله رجبیان از اخیار قم مسجد مجلل و با شكوهی بنام مسجد امام حسن مجتبی (ع) بنا كرده است كه هم اكنون دائر شده و نماز جماعت در آن منعقد می گردد.



[ صفحه 55]



در شب چهار شنبه بیست و دوم ماه مبارك رجب 1398 مطابق هفتم تیر ماه 1357 حكایت ذیل را راجع به این مسجد شخصا از صاحب حكایت جناب آقای احمد عسكری كرمانشاهی كه از اخیار و سالها است در تهران متوطن است در منزل جناب آقای رجبیان با حضور ایشان و بعض دیگر از محترمین شنیدم. آقای عسكری نقل كرد حدود هفده سال پیش روز پنج شنبه ای بود، مشغول تعیب نماز صبح بودم در زدند رفتم بیرون دیدم سه نفر جوان كه هر سه مكانیك بودند با ماشین آمده اند گفتند تقاضا داریم امروز روز پنج شنبه است با ما همراهی نمائید تا بمسجد جمكران مشرف شویم دعا كنیم حاجتی شرعی داریم. این جانب جلسه ای داشتم كه جوانها را در آن جمع می كردم و نماز و قرآن می آموختم این سه جوان از همان جوانها بودند من از این پیشنهاد خجالت كشیدم سرم را پائین انداختم و گفتم من چكاره ام بیایم دعا كنم بالاخره اصرار كردند و من هم دیدم نباید آنها را رد كنم موافقت كردم سوار شدم و به سوی قم حركت كردیم. در جاده تهران (نزدیك قم) ساختمانهای فعلی نبود فقط دست



[ صفحه 56]



چپ یك كاروانسرای خرابه بنام قهوه خانه علی سیاه بود چند قدم بالاتر از همین جا كه فعلا (حاج آقا رجبیان) مسجدی بنام مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام بنا كرده است ماشین خاموش شد. رفقا كه هر سه مكانیك بودند پیاده شدند سه نفری كاپوت ماشین را بالا زدند و بان مشغول شدند من از یك نفر آنها بنام علی آقا یك لیوان آب گرفتم و برای قضاء حاجت و تطهیر رفتم بروم توی زمینهای مسجد فعلی دیدم سیدی بسیار زیبا و سفید ابروهایش كشیده دندانهایش سفید و خالی بر صورت مباركش بود با لباس سفید، و عبای نازك و نعلین زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانیها ایستاده و با نیزه ای كه بقدر هشت نه متر بلند است زمین را خطی كشی می نماید. گفتم اول صبح آمده است اینجا جلو جاده دوست و دشمن می آیند رد می شوند نیزه دستش گرفته است. (آقای عسكری در حالی كه از این سخنان خود پشیمان عذر خواهی می كرد گفت) گفتم عمو زمان تانك و توپ و اتم است نیز را آورده ای چكنی برو درست را بخوان برای قضاء حاجت نشستم صدا زد آقای عسكری آنجا ننشین اینجا را من خط كشیده ام مسجد است.



[ صفحه 57]



من متوجه نشدم كه از كجا مرا می شناسد مانند بچه ای كه از بزرگتر اطاعت كند گفتم چشم پا شدم فرمود برو پشت آن بلندی رفتم آنجا پیش خود گفتم سر سئوال با او را باز كنم بگویم آقا جان سید فرزند پیغمبر برو درست را بخوان و سه سئوال پیش خود طرح كردم: 1 - این مسجد را برای جن می سازی یا ملئكه كه دو فرسخ از قم آمده ای بیرون زیر آفتاب نقشه می كشی درس نخوانده معمار شده ای. 2 - هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاء حاجت نكنم. 3 - در این مسجد كه می سازی جن نماز می خواند یا ملئكه؟ این پرسش ها را پیش خود طرح كردم آمدم جلو سلام كنم بار اول او ابتداء به من سلام كرد نیز را بر زمین فرو برد و مرا بسینه گرفت دست هایش سفید و نرم بود چون این فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم چنان كه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می كرد و می گفتم مگر روز چهارشنبه است. خواستم عرض كنم روز چهارشنبه نیست پنجشنبه است آمده ای میان آفتاب بدون اینكه عرض كنم. تبسم كرد فرمود پنج شنبه است چهارشنبه نیست و فرمود سه



[ صفحه 58]



سئوالی را كه داری بگو به بینم من متوجه نشدم كه قبل از اینكه سئوال كنم از ما فی الضمیر من اطلاع داد گفتم سید فرزند پیغمبر درس را ول كرده ام اول صبح آمده ای كنار جاده نمی گوئی این زمان تانك و توپ نیزه بدرد نمی خورد و دوست و دشمن می آیند رد می شوند برو درست را بخوان. خندید چشمش را انداخت بزمین فرمود دارم نقشه مسجد می كشم گفتم برای جن یا ملئكه؟ فرمود برای آدمی زاد اینجا آبادی می شود. گفتم بفرمائید به بینم اینجا كه می خواستم قضاء حاجت كنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود یكی از عزیزان فاطمه زهراء علیها السلام در اینجا بر زمین افتاده و شهید شده است من مربع مستطیل خط كشیده ام اینجا می شود محراب این جا كه می بینی قطرات خون است كه مومنین می ایستند اینجا كه می بینی مستراح می شود، و اینجا دشمنان خدا و رسول به خاك افتاده اند همین طور كه ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود اینجا می شود حسینیه و اشك از چشمانش جاری شد من هم بی اختیار گریه كردم. فرمود پشت اینجا می شود كتابخانه. تو كتابهایش را می دهی؟ گفتم پسر پیغمبر به سه شرط اول اینكه من زنده باشم فرمود



[ صفحه 59]



انشاء الله شرط دوم اینست كه اینجا مسجد شود فرمود بارك الله شرط سوم اینست كه بقدر استطاعت و لو یك كتاب شده برای اجراء امر تو پسر پیغمبر بیاورم ولی خواهش می كنم برو درست را بخوان آقا جان این هوا را از سرت دور كن. خندید دو مرتبه مرا بسینه خود گرفت گفتم آخر نفرمودید اینجا را كی می سازد؟ فرمود: ید الله فوق ایدیهم گفتم: آقا جان من این قدر درس خوانده ام یعنی دست خدا بالای همه دستهاست فرمود آخر كار می بینی وقتی ساخته شد بسازنده اش از قول من سلام برسان دو مرتبه دیگر هم مرا بسینه گرفت فرمود خدا خیرت بدهد. من آمدم رسیدم سر جاده دیدم ماشین راه افتاده بود گفتم چطور شد گفتند یك چوب كبریت گذاشتیم زیرا این سیم وقتی آمدی درست شد گفتند با كی زیر آفتاب حرف می زدی گفتم مگر سید باین بزرگی را با نیزه ده متری كه دستش بود ندیدید. من با او حرف می زدم گفتند كدام سید خودم برگشتم دیدم سید نیست زمین مثل كف دست پستی و بلندی نبود و هیچ كس هم نبود. من یك تكانی خوردم آمدم توی ماشین نشستم دیگر با آنها حرف نزدم حرم مشرف شدیم نمی دانم چطوری نماز ظهر و عصر



[ صفحه 60]



را خواندم بالاخره آمدیم جمكران ناهار خوردیم نماز خواندم گیج بودم رفقا با من حرف می زدند من نمی توانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمكران یك پیر مرد یك طرف من نشسته و یك جوان طرف دیگر، منهم وسط ناله می كردم و گریه می كردم. نماز مسجد جمكران را خواندم، می خواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم دیدم آقائی سید كه بوی عطر می داد فرمود آقای عسكری سلام علیكم نشست پهلوی من. تن صدایش همان تن صدای سید صبحی بود به من نصیحتی فرمود رفتم به سجده ذكر صلوات را گفتم دلم پیش آن آقا بود سرم به سجده، گفتم سر بلند كنم بپرسم شما اهل كجا هستید مرا از كجا می شناسید؟ وقتی سر بلند كردم دیدم آقا نیست. به پیر مرد گفتم این آقا كه با من حرف می زد كجا رفت او را ندیدی؟ گفت نه. از جوان پرسیدم او هم گفت ندیدم. یكدفعه مثل این كه زمین لرزه شد تكان خوردم فهمیدم كه حضرت مهدی علیه السلام بوده است حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند گفتند چه شده؟ خلاصه نماز را خواندیم به سرعت بسوی تهران برگشتیم.



[ صفحه 61]



مرحوم حاج شیخ جواد خراسانی را لدی الورود به تهران ملاقات كردم و ماجرا را برای ایشان تعریف كردم و خصوصیات را از من پرسید گفت خود حضرت بوده اند حالا صبر كن اگر آنجا مسجد شد درست است. مدتی قبل روزی یكی از دوستان پدرش فوت كرده بود باتفاق رفقاء مسجدی او را آوردیم قم به همان محل كه رسیدیم دیدیم دو پایه بالا رفته است خیلی بلند پرسیدم. گفتند این مسجدی است بنام امام حسن مجتبی علیه السلام پسرهای حاج حسین سوهانی می سازند ولی اشتباه گفتند. وارد قم شدیم جنازه را بردیم باغ بهشت دفن كردیم من ناراحت بودم سر از پا نمی شناختم برفقا گفتم تا شما می روید ناهار می خورید من الان می آیم تا كسی سوار شدم رفتم سوهان فروشی پسرهای حاج حسین آقا پیاده شدم بپسر حاج حسین آقا گفتم اینجا شما مسجد می سازید؟ گفت نه گفتم این مسجد را كی می سازد؟ گفت حاج ید الله رجبیان تا گفت یدالله قلبم بزدن افتاد گفت آقا چه شد، صندلی گذاشت نشستم خیس عرق شدم با خود گفتم یدالله فوق ایدیهم فهمیدم حاج یدالله است ایشان را تا آن موقع



[ صفحه 62]



ندیده و نمی شناختم برگشتم به تهران به مرحوم حاج شیخ جواد گفتم. فرمود برو سراغش درست است. من بعد از آن كه چهارصد جلد كتاب خریداری كردم رفتم قم آدرس محل كار (پشمبافی) حاج یدالله را معلوم كردم رفتم كارخانه از نگهبان پرسیدم گفت حاجی رفت منزل گفتم استدعا می كنم تلفن كنید بگوئید یك نفر از تهران آمده با شما كار دارد تلفن كرد حاجی گوشی را برداشت من سلام عرض كردم گفتم از تهران آمده ام چهارصد جلد كتاب وقف این مسجد كرده ام كجا بیاورم؟ فرمود شما از كجا این كار را كردید و چه آشنائی با ما دارید گفتم حاج آقا چهارصد جلد كتا وقف كرده ام گفت باید بگوئید مال چیست؟ گفتم پشت تلفن نمی شود، گفت شب جمعه آینده منتظر هستم كتابها را بیاورید منزل چهر راه شاه [1] كوچه سرگرد [2] شكراللهی دست چپ درب سوم. رفتم تهران كتابها را سته بندی كردم روز پنج شنبه با ماشین



[ صفحه 63]



یكی از دوستان آوردم قم منزل حاج آقا ایشان گفت من این طور قبول نمی كن جریان را بگو بالاخره جریان را گفتم و كتابها را تقدیم كردم رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرت خواندم و گریه كردم. مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای كه حضرت كشیده بودند حاج یدالله بمن نشان داده گفت خدا خیرت بدهد تو بعهدت وفا كردی. این بود حكایت مسجد امام حسن مجتبی كه تقریبا بطور اختصار و خلاصه گیری نقل شد و علاوه بر این حكایت جالبی نیز خود آقای رجبیان نقل كردند كه آن را نیز مختصرا نقل می نمائیم. آقای رجبیان گفتند شبهای جمعه حسب المعمول حساب و مزد كارگرهای مسجد را مرتب كرده و وجوهی كه باید پرداخت شود پرداخت می شد شب جمعه ای استاد اكبر بنای مسجد برای حساب و گرفتن مزد كارگرها آمده بود گفت امروز یك نفر آقا (سید) تشریف آوردند در ساختمان مسجد، و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند. من عرض كردم بانی مسجد از كسی پول نمی گیرد با تندی بمن فرمود می گویم بگیر این را می گیرد من پنجاه تومان را گرفتم روی آن نوشته بود برای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام.



[ صفحه 64]



دو سه روز بعد صبح زود زنی مراجعه كرد، و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد من دست كردم در جیب هایم پول موجود نداشتم غفلت كردم كه از اهل منزل بگیرم آن پنجاه تومان مسجد را باو دادم و گفتم بعد خودم خرج می كنم و بان زن آدرس دادم كه بیاید تا باو كمك كنم. زن پول را گرفت و رفت، و دیگر هم با اینكه باو آدرس داده بودم مراجعه نكرد ولی من متوجه شدم كه نمی بایست پول را داده باشم و پشیمان شدم. تا جمعه دیگر استاد اكبر برای حساب آمد گفت این هفته من از شما تقاضائی دارم اگر قول می دهید كه قبول كنید تقاضا كنم گفتم بگوئید گفت در صورتی كه قول بدهید قبول می كنید می گویم گفتم آقای استاد اكبر اگر بتوانم از عهده اش بر آیم گفت می توانی گفتم بگو گفت تا نگوئی نمی گویم از من اصرار كه بگو از او اصرار كه قول بده تا من بگویم. آخر گفتم بگو می كنم وقتی قول گرفت گفت آن پنجاه تومان كه آقا دادند برای مسجد بده به خودم گفتم آقای استاد اكبر داغ مرا تازه كردی چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شده بودم. و تا دو سال بعد هم هر اسكناس پنجاه تومانی بدستم



[ صفحه 65]



می رسید نگاه می كردم شاید آن اسكناس باشد. گفتم آن شب مختصر گفتی حال خوب تعریف كن بدانم گفت بلی حدود سه و نیم بعد از ظهر هوا خیلی گرم بود در آن بحران گرما مشغول كار بودم دو سه نفر كارگر هم داشته ناگاه دیدم یك آقائی از یكی از درهای مسجد وارد شد با قیافه نورانی جذاب با صلابت آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال كار نمی رفت هی می خواستم آقا را تماشا كنم. آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند تشریف آوردند جلو تخته ای كه من بالایش كار می كردم دست كردند زیر عبا پولی در آوردند فرمودند: استاد این را بگیر بده به بانی مسجد. من عرض كردم آقا بانی مسجد پول از كسی نمی گیرد شاید این پول را از شما بگیرم، و او نگیرد و ناراحت شود اما تقریبا تغییر كردند فرمودند بتو می گویم بگیر این را می گیرد من فورا با دستهای گچ آلود پول را از آقا گرفتم آقا تشریف بردند بیرون. من گفتم این آقا كجا بود در این هوای گرم یكی از كارگرها را بنام مشهدی علی صدا زدم گفتم برو دنبال این آقا ببین كجا می روند با كی و با چه وسیله ای آمده بودند مشهدی علی رفت



[ صفحه 66]



چهار دقیقه شد، پنج دقیقه شد مشهدی علی نیامد، خیلی حواسم پرت شده بود مشهدی علی را صدا زدم پشت دیوار ستون مسجد بود گفتم چرا نمی آئی؟ گفت ایستاده ام آقا را تماشا می كنم گفتم بیا وقتی آمد گفت آقا سرشان را زیر نداختند و رفتند گفتم با چه وسیله ای؟ ماشین بود؟ گفت نه آقا هیچ وسیله ای نداشتند سر بزیر انداختند و تشریف بردند گفتم تو چرا ایستاده بودی؟ گفت ایستاده بودم و آقا را تماشا می كردم. آقای رجبیان گفت این جریان پنجاه تومان بود ولی باور كنید كه این پنجاه تومان یك اثری روی كار مسجد گذارد خود من امید این كه این مسجد به این گونه بنا شود، خودم به تنهائی به اینجا برسانم نداشتم از موقعی كه این پنجاه تومان بدستم رسید روی كار مسجد، و روی كار خود من اثر گذاشت. (پایان حكایت از كتاب پاسخ ده پرسش ص 31 تالیف حضرت آیه الله صافی)


[1] اين اسامي همه اش عوض شده است.

[2] اين اسامي همه اش عوض شده است.